گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد نهم
.بيان شورش افريقا و فتح آن براي دومين بار





هر پادشاه مسيحي كه در افريقا بود ناگزير باج و خراج را بهرقل پادشاه قسطنطنيه مي‌پرداخت. مصر و اندلس هم همان حال را داشت. همچنين بقيه بلاد. چون اهالي افريقا با عبد اللّه بن سعد صلح نمودند هرقل براي آنها يك بطريق (امير- والي) فرستاد و باو دستور داد كه مانند مبلغي كه بمسلمين مي‌پردازند از آنها دريافت كند.
بطريق در كرتاجنه اقامت گزيد مردم افريقا را خواند و فرمان پادشاه را ابلاغ نمود آنها از اطاعت آن فرمان تمرد كردند و گفتند: ما هر چه بايد از ما دريافت شود (بمسلمين) داده‌ايم. لازم بود پادشاه با ما مساعدت و گذشت مي‌كرد. در آن هنگام مردي جاي‌گزين جرجير شده بود كه او نيز رومي بود. بطريق (فرمانرواي تازه) او پس از كشمكش و فتنه و شورش طرد شد. او هم (آن مرد رومي) از افريقا بشام نزد معاويه رفت چون كار معاويه پس از قتل علي سامان گرفت آن مرد رومي افريقا را براي معاويه وصف و او را تشويق كرد كه سپاهي با او بفرستد معاوية بن ابي سفيان هم لشكري با او فرستاد كه معاويه ابن حديج سكوني در آن لشكر بود (يكي از سران مشهور سپاه) چون باسكندريه رسيدند آن مرد رومي درگذشت و
ص: 150
ابن حديج لشكركشي را ادامه داد تا بافريقا رسيد كه در آن هنگام آتش فتنه در آن سرزمين شعله‌ور بود. (ابن حديج) سپاهي عظيم همراه داشت او در «قمونيه» لشكر زد.
بطريق هم عده سي هزار جنگجو بمقابله او فرستاد. چون معاويه تجهيز آن عده را شنيد لشكر جديد بياري مسلمين روانه كرد. مسلمين با روميان نبرد كردند. روميان منهزم شده در جلولاء تحصن نمودند. او نتوانست آن حصار را بگشايد ولي ناگاه ديوار فرو ريخت و مسلمين رخنه يافته هجوم بردند و هر چه بود ربودند. بعد از آن دسته‌هاي لشكر را باطراف پراكنده كرد (مقصود ابن حديج كه فرمانده كل بود) فتنه و آشوب فرو نشست و مردم تن باطاعت و تسليم دادند و او (ابن حديج) بمصر مراجعت نمود.
(حديج) بضم حاء و فتح دال كه هر دو بي نقطه است آخر آن جيم است.
بعد از آن اهالي افريقا نسبت بساير ممالك بسيار مطيع و آرام و فرمانبردار شده بودند تا زمان هشام بن عبد الملك كه در آن زمان اعيان و مبلغين عراقي در افريقا رخنه كردند. آنها با مشورت و تبليغ عراقيان تن بعصيان دادند و پراكنده شدند كه با همان پراكندگي و اختلاف تا امروز (زمان مؤلف- قرن هفتم) باقي مانده‌اند. آنها چنين مي‌گفتند. بسبب جرم و جنايت عمال هرگز با اولياء امور و پيشوايان خود مخالفت و معصيت نمي‌كنيم. ما هرگز پيشوايان را ملامت نميكنيم و آنها را گناهكار نمي‌دانيم ولي مبلغين (عراقي) بآنها گفتند. اين عمال و حكام تبه كار بامر و اراده پيشوايان منصوب مي‌شوند و آنها مقصر و مسئول هستند. بر اثر آن تبليغ نمايندگان آنها هشام بن عبد الملك (خليفه وقت) را قصد نمودند و بآنها اجازه ملاقات داده نشد. ناگزير ابرش را قصد كرده گفتند: بامير المؤمنين بگو (و آگاهش كن) كه امير ما با لشكري كه از ما و از شما تجهيز و تشكيل شده بجنگ مي‌رود چون غنايم را بدست مي‌آريم ما را از بهره محروم و غنيمت را بلشكر خاص خود منحصر
ص: 151
ميكند (بر خلاف دستور اسلام). آنگاه مي‌گويد: شما در اين حرمان بيشتر ثواب مي‌بريد. (ولي غنيمت مال ديگران است). چون بخواهيم يك شهر و قلعه را فتح كنيم او ما را بر سايرين مقدم مي‌دارد كه سپر لشكر او بشويم آنگاه مي‌گويد اجر و ثواب شما در اين جانفشاني بيشتر است. (مرگ براي ما و بهره براي آنها) از اين گذشته لشكريان شكم ميشها را زنده زنده مي‌شكافند و بره‌ها را از شكم آنها بيرون آورده پوست آنها را مي‌كنند و مي‌گويند از اين نوع پوست براي خليفه پوستين (نفيس) تهيه مي‌كنيم كه براي يك پوست هزار ميش را مي‌كشند و نابود مي‌كنند و ما اين كارها را تحمل مي‌كرديم. بعد از اين ما را دچار يك كار ديگري كردند كه هر زن و دوشيزه زيبا را از ميان ما مي‌ربودند ما پس از اين ظلم و تجاوز اعتراض كرده گفتيم: ما چنين كاري را در كتاب (قرآن) و سنت نديده‌ايم. ما هم مسلمان هستيم، اكنون آمده‌ايم بدانيم آيا اين كارها بامر و دستور امير المؤمنين انجام مي‌گيرد يا نه؟ آنها مدتي در آنجا (دار الخلافه) بدون نتيجه اقامت كردند تا نااميد شدند آنگاه صورتي از اسامي خود را نوشته بوزراء دادند و گفتند اگر امير المؤمنين راجع بما بپرسد خبر بدهيد (كه ما نااميد برگشتيم) آنگاه سوي افريقا رهسپار شدند. اول كاري كه كردند عامل هشام را كشتند و لواي عصيان را برافراشتند، خبر شورش بهشام رسيد وضع و حال نمايندگان را پرسيد اسامي آنها را باو دادند دانست كه اين عده همان كساني هستند كه ضد او قيام نموده‌اند.
ص: 152

بيان جنگ (غزا) اندلس‌

پس از فتح افريقا عثمان بدو سردار خود عبد الله بن نافع بن الحصين و عبد الله بن نافع بن عبد القيس فرمان داد كه هر دو آندلس را قصد كنند. آنها با لشكر خود از دريا عبور و بدان ديار رهسپار شدند. عثمان نيز بكسانيكه همراه دو سردار (از سران سپاه) بودند نوشت: بدانيد كه قسطنطنيه فقط از راه تسلط بر آندلس (اسپاني) فتح ميشود (مقصود تسلط بر دريا) اگر شما آندلس را فتح كنيد حتماً در ثواب كسانيكه قسطنطنيه را فتح ميكنند شريك خواهيد بود (مقدمه فتح آن) آن دو سردار باتفاق بوميان كه بربر باشند لشكر كشيدند. افريقا هم بممالك اسلامي افزوده شد و تصرف آن بر شوكت و قدرت مسلمين افزود. چون عثمان عبد الله بن سعد را از فرماندهي سپاه افريقا عزل نمود عبد الله بن نافع بن عبد القيس را بحال خود (فرماندهي قسمت ديگر) گذاشت او هم بهمان فرماندهي باقي ماند. عبد الله (بن سعد) هم بمصر برگشت. عبد الله (مذكور) اموال بسياري (از غنايم) براي عثمان فرستاد. عثمان (بن عاص) بر عثمان وارد شد (در حاليكه اموال رسيده بود) عثمان بعمرو گفت: اي عمرو آيا مي‌داني كه بعد از تو ماده شترها شروع بدادن شير كرده‌اند
ص: 153
(مقصود وصول اموال كه در زمان او نمي‌رسيد) عمرو گفت: بدانكه بچه شترها مرده‌اند (كنايه از گرفتن اموال با ستم و تعدي كه باعث هلاك خلق مي‌شود كه چنين هم شد).
ص: 154

بيان بعضي از حوادث‌

در آن سال عثمان بامارت حجاج بحج پرداخت در همان سال استخر براي دومين بار گشوده شد كه فتح آن بدست عثمان بن ابي العاص انجام گرفت.
در همان سال معاوية بن ابي سفيان قنسرين را قصد نمود.
و در همان سال ابو ذؤيب شاعر (مشهور) هنگام مراجعت از افريقا در مصر وفات يافت (خبر وفات او مكرر شده) گفته شده او در راه مكه در بيابان درگذشت و نيز گفته شده در بلاد روم وفات يافت (علت اشتهار او اين بود كه ده فرزند بزرگ و دلير او در يك زمان مبتلا بطاعون شده و يكباره هلاك شدند. او يك قصيده غراء و حكمت آميز در رثاء آنها گفت كه تا امروز مورد استشهاد و تمثل مي‌باشد و مردم در هر زمان آنرا حفظ و بدان تمثل مي‌كنند).
در همان سال ابو رمثه بلوي در افريقا وفات يافت او يك نحو صحبت و ياري با پيغمبر داشت.
در همان سال حفصه دختر عمر بن الخطاب و زوجه پيغمبر وفات يافت گفته شده او در سنه چهل و يك يا چهل و پنج درگذشت.
ص: 155

آغاز سنه بيست و هشت‌

بيان فتح قبرس‌

گفته شده فتح قبرس در سنه بيست و هشت بدست معاويه انجام گرفت و نيز گفته شده سنه سي و سه بوده ولي چنين هم روايت شده كه در سنه سي و سه دوباره آنرا قصد كردند زيرا مردم آن جزيره تمرد و خيانت كردند چنانكه خواهد آمد بدين سبب دوباره مسلمين آنرا فتح كردند. چون معاويه در سال مذكور (بيست و هشت) آنرا قصد نمود جماعتي از ياران با او بوده كه ابو ذر و عباده بن صامت و همسر او- ام حرام و مقداد و ابو الدرداء اصرار مي‌كرد كه اجازه دهد بدريانوردي و جنگ بحري بپردازد زيرا روميان نزديك حمص بوده بطوريكه اهل حمص صداي سگها و مرغهاي آنها را مي‌شنيدند نزديك بود آن اصرار عمر را بتصويب دريانوردي وادار كند.
(مقصود هجوم بر روم از طرف دريا كه آنها را در صحرا و مجاورت حمص ضعيف كند و سرگرم دفاع از پشت سر باشند). عمر هم (در پيرامون اصرار بعمرو بن عاص نوشت دريا را براي من بخوبي وصف كن. و چگونگي عبور از آنرا براي من شرح بده
ص: 156
زيرا انديشه من در حال تكاپو مي‌باشد كه آنرا تسخير كنم. (ولي مردد هستم) عمرو بن عاص باو نوشت: من بسياري از خلق ديدم كه بدريانوردي سوار شدن بر كشتي پرداخته‌اند و حال اينكه جز آب و آسمان چيزي نمي‌بينند. دريا اگر آرام باشد دلها را سوراخ مي‌كند (از خوف) و اگر متلاطم شود عقل را زايل مي‌كند (رعب و بيم ايجاد ميكند دريانوردي موجب كاستن اميد و افزايش بيم ميشود كساني كه در بحر سفر ميكنند مانند مورچه هستند كه بر چوبي (ميان آب) سوار شده و از هول جان پناه مي‌برند. اگر آن چوب كج شود و برگردد آنها (مسافرين كه بمور تشبيه شده‌اند) دچار غرق مي‌شوند و اگر نجات يابند برق اميد آنها را خيره ميكند چون عمر نامه عمرو را خواند بمعاويه نوشت: بخداونديكه محمد را بحق فرستاده من هرگز يك فرد مسلمان تا ابد بر دريا حمل نمي‌كنم. من آگاه شده‌ام كه درياي شام ساحل درازي را از خشكي و زمين فراگرفته و احاطه نموده. دريا شبانه روز از خدا اجازه ميخواهد كه سراسر زمين را فرا گيرد و غرق كند و بپوشاند من چگونه ميتوانم لشكريان را بر اين كافر (درياي خدا ناشناس) حمل كنم كه او سرسخت و خيانت پيشه است. بخدا سوگند حيات يك فرد مسلمان نزد من از تمام دارائي روم بهتر و گرامي‌تر است. هرگز تو اين انديشه را بخود راه مده. تو آگاه هستي كه علاء (حضرمي در لشكر كشي از بحرين بايران) از من چه ديده (توبيخ). من هم باو دستور نداده بودم كه بدريانوردي اقدام كند. گفت: (راوي) پادشاه روم از جنگ خودداري و پرهيز كرده با عمر آغاز مكاتبه و تمايل و نزديكي نمود. ام كلثوم دختر علي ابن ابي طالب همسر عمر بن الخطاب براي ملكه روم كه زوجه پادشاه باشد عطر و اسباب آرايش زنانه با پيك (پست) بعنوان هديه فرستاد همسر پادشاه در قبال آن تحفه هداياي ممتازه فرستاد كه يكي از آنها گردن‌بند گرانبها و فاخر بود و چون پيك برگشت عمر هر چه همراه آورده بود ربود (هدايا را گرفت) سپس منادي
ص: 157
مردم را براي نماز عمومي دعوت كرد (اجتماع مردم بعنوان نماز) بآنها اطلاع داد كه چنين تحف و هدايائي فرستاده شده «چه بايد كرد» بعضي گفتند: آن هدايا حق اوست (حق ام كلثوم دختر علي) زيرا همسر پادشاه در ذمه اسلام نيست و از ارسال تحف نخواسته عواطف ترا جلب كند كه رعايت حال او كه زير دست است بكني كه او زير دست و در ذمه اسلام نمي‌باشد و از تو بيمي ندارد.
جماعت ديگري گفتند: ما هديه مي‌فرستاديم كه در قبال آن سودي ببريم. عمر گفت:
چنين است ولي بايد دانست اين پيك رسول مسلمين و بريد (پست) بريد اسلامي است مسلمين هم كه آن گردن‌بند را بر سينه او (ام كلثوم) ديدند آنرا عظيم (ثروت عظيم و بهت آور) دانستند. پس از آن دستور داد كه قلاده را از او گرفته بخزانه مسلمين بسپارند آنگاه اندكي براي نفقه باو داد. چون خلافت بعثمان رسيد معاويه باو نوشت و از او اجازه فرستادن لشكر از طريق دريا خواست. عثمان هم باو اجازه داد بشرط اينكه مردم را مجبور نكند و تكليف شاق نباشد كه ناگزير شوند. هر كه مايل باشد بدرخواست خود برود و قرعه هم در كار نباشد كه ناچار شوند. هر كه باختيار و رغبت خود بخواهد برود او را تجهيز و مساعدت كند و نيز عبد اللّه بن قيس جاسي كه همپيمان بني فزاره است بفرماندهي لشكريان دريا منصوب كن. او هم با مجاهدين بحريه از شام بقبرس رفت. عبد اللّه بن سعد هم از مصر (با لشكر دريانورد) قبرس را قصد كرد كه هر دو در آن محل تلاقي يافتند مردم جزيره هم با آنها صلح نمودند و هفت هزار دينار جزيه پرداختند كه آن مبلغ را قبل از آن همه سال بروم مي‌دادند و باز پرداخت آنرا بروميان ادامه دادند و از مسلمين هم درخواست حمايت و دفاع نكردند و نيز اين شرط بكار رفت كه اگر روميان مسلمين را قصد كنند اهالي قبرس مسلمين را از جنبش و لشكركشي آنها آگاه كنند و اگر مسلمين بخواهند روميان را قصد كنند بتوانند از قبرس آزادانه عبور و مرور كنند و راه آنها سوي دشمن
ص: 158
باز باشد. جبر بن نفير گويد: چون قبرس فتح و اسراء از آنجا گرفتار شدند. من ابو الدرداء را در حال گريه ديدم باو گفتم: چرا در چنين روزي كه خداوند اسلام را گرامي و پيروز و كفر را خوار و كافرين را سرافكنده كرده تو زاري مي‌كني؟ او دوشم را نواخت و گفت. مادرت بعزاي تو بنشيند. خلق خدا اگر سر از فرمان برگردانند نزد خدا تا چه اندازه خوار و بي ارج مي‌شوند. اين ملت (اهالي قبرس) زبردست و ستمگر بود چون از دستور و طاعت خداوند تمرد كردند بدين روزگار دچار شدند كه خداوند اسارت را براي افراد آنها روا داشته. اگر خداوند بر قومي اسارت را نازل كند بدان كه از آن قوم بي‌نياز شده.
در آن جنگ ام حرام دختر ملحان انصاري درگذشت كه از ماده استري كه بر آن سوار بود افتاد و گردن وي شكست و در قبرس مرد. با مرگ او حديث پيغمبر كه فرموده بود تو نخستين كسي هستي كه در جنگ دريا شركت ميكني تصديق و تطبيق يافت.
عبد اللّه بن قيس جاسي در همانجا ماند و پنجاه محل (و جزيره) شاتيه (قشلاق) و صائفه (ييلاق) در بر و بحر جنگ و غزا نمود و در تمام وقايع يكي از افراد لشكر او دچار بلا نگرديد و او هميشه دعا ميكرد كه خداوند عافيت و تندرستي را نصيب خود و لشكريانش فرمايد كه خدا دعاي او را مستجاب كرد. چون خدا خواست كه او مبتلا شود در يك زورق سوار شد و بقصد طليعه (و ديده‌باني) رفت تا بيك بندر از كشور روم رسيد در آنجا مردمي فقير و مسكين بودند كه سؤال ميكردند او بر همه آنها ترحم كرده صدقه داد يكي از آنها زني بود كه از قريه خود بدانجا رفته بود چون بمحل خويش برگشت بمردان ده خبر آمدن عبد الله بن قيس را داد و گفت. اكنون در بندر است آنها هم شوريدند و باو رسيدند و او را كشتند او هنگام هجوم آنها از خود دفاع كرد.
ملاح زورق هم توانست بگريزد و بسپاهيان خبر قتل او را بدهد. آنها هم زود سوي
ص: 159
بندر شتاب كردند. جانشين او هم كه فرمانده آنها بود سفيان بن عوف ازدي بود او كه بجنگ دچار شد بستوه آمد و آغاز ناسزا و دشنام بجنگجويان كرد. زني (از مسلمين) گفت: او (مقصود عبد اللّه فرمانده مقتول) هنگام جنگ چنين نبود و چنين هم نمي‌گفت. سفيان از آن زن پرسيد او (عبد اللّه) در چنين هنگامي چه مي‌كرد و چه مي‌گفت؟ گفت چنين مي‌فرمود: سختي و رنجها چنين مي‌رسد ولي زود مي‌گذرد و نابود مي‌شود. سفيان هم از گفته آن زن بس خرسند شد و بدان هم عمل كرد تا مردانه بقتل رسيد، از آن زن پرسيدند: تو او را چگونه ديدي و شناختي؟ او گفت: من او را در آغاز كار يك سوداگر ديدم (كه بداد و ستد بيشتر علاقه‌مند بود تا بجنگ) پس از پند من او را فرمانده و پادشاه ديدم كه بخشيد (و جان خود را فدا نمود).
در همان سال حبيب بن مسلمه سوريه (بقيه سوريه) را كه تابع كشور روم بود قصد نمود. در همان سال عثمان با نائله دختر فرافصه ازدواج كرد. آن زن مسيحي بود و قبل از انجام زفاف مسلمان شد.
در همان سال هم عثمان زوراء (محل- مناره) را ساخت.
در همان سال عثمان بامارت حجاج رهسپار شد (حرام) با حاء بي‌نقطه و راء (جاسي) با جيم و سين بي‌نقطه (فرافصه) بفتح فاء جز او هم فرافصه ديگري بوده كه ابن احوص كلبي باشد و نائله زن تازه عثمان از نسل اوست.
ص: 160

آغاز سال بيست و نه‌

بيان عزل ابو موسي از بصره و نصب ابن عامر

گفته شده: در همان سال عثمان ابو موسي اشعري را از امارت بصره عزل و عبد اللّه بن عامر بن كريز بن ربيعة بن حبيب بن عبد شمس كه دائي‌زاده عثمان بود بجاي او نصب نمود. گفته شده: اين كار پس از سه سال از خلافت عثمان بعمل آمد. سبب عزل او اين بود كه اهالي ايذج و ساير اكراد (لرها) پس از سه سال از خلافت عثمان كافر شده تمرد كردند. ابو موسي مردم را براي جهاد دعوت و تشويق نمود. او سپاهيان را تجهيز و روانه كرد و خود هم پياده آنها را بدرقه مي‌كرد و فوايد جهاد را شرح مي‌داد. بعضي از مجاهدين داراي مركب بودند و سايرين فاقد آن. همه تصميم گرفتند كه يكسان بوده پياده بجنگ بروند ولي بعضي مخالفت كرده گفتند، ما بايد منتظر تصميم او بشويم (كه آيا براي پياده‌ها مركب آماده مي‌كند يا بعضي سواره و سايرين پياده باشند) اگر او قول خود را با عمل يكي كند و مانند ما باشد ما هم باو اقتدا كرده پياده خواهيم رفت. چون هنگام لشكر كشي رسيد ابو موسي بار شخصي خود را بر چهل استر
ص: 161
(قاطر) حمل كرد. مجاهدين هم بر او شوريده عنان اسب او را گرفتند و گفتند:
ما را بر ما زاد اين چهارپايان سوار كن تو خود هم مانند ما پياده شو و راه جهاد را بگير. او مردم را با تازيانه كه در دست داشت سخت نواخت آنها او را رها كردند و نزد عثمان رفته شكايت او را نمودند.
و نيز گفتند ما نمي‌خواهيم درباره چيزهاي ديگر كه آنها را خوب مي‌دانيم از ما چيزي بپرسي ولي ميخواهيم او را عزل كني و ديگري را بفرستي. عثمان پرسيد چه كسي را ميخواهيد و دوست مي‌داريد؟ گفتند غيلان بن خرشه. هر كه را در نظر بگيري بهتر از اين غلام (بنده) خواهد بود او زمين ما را تملك كرده و اموال ما را خورده! آيا ميان شما يك شخص پست ديگري وجود ندارد كه او را بلند كنيد و بر ما بگماريد؟ آيا ميان شما فقير و تهي دست يافت نمي‌شود كه (با دارائي ما) او را توانگر كنيد؟ اي گروه قريش! تا كي بايد اين پير فرتوت اشعري اين مملكت را بخورد؟ عثمان هشيار شد و ابو موسي را بركنار كرد.
چون ابو موسي اين خبر را شنيد بمردم آن سامان گفت جواني بامارت شما برگزيده مي‌شود كه دست و دل باز و در خرج و بذل جسور است. عمه‌ها و خاله‌هاي او نجيب و گرامي هستند (كنايه از اصل نجيب) او امير دو سپاه در دو سامان خواهد بود.
عمر ابن عامر والي جديد جوان بيست و پنج ساله بود. فرماندهي دو سپاه ابو موسي و عثمان بن عاص ثقفي كه در بحرين و عمان بود باو واگذار شد.
امارت خراسان هم بعمير بن عثمان ابن سعد و سيستان هم بعبد اللّه بن عمير ليثي كه از ثعلبه بود واگذار شد. او جنگهاي سختي كرد تا بكابل رسيد عمير هم در خراسان نبردهاي خونين كرد تا بفرغانه رسيد. در ضمن هم هر چه قصبه بوده بود آباد كرد. عبيد اللّه بن معمر را هم بمكران فرستاد كه او نيز جنگهاي سخت كرد.
تا بنهر رسيد عبد الرحمن عبيس را هم بكرمان فرستاد. باهواز و فارس هم جماعتي
ص: 162
فرستاد (مقصود خليفه عثمان آن امراء را همه جا فرستاد). سپس عبد اللّه بن عمير را عزل و عبد اللّه بن عامر را نصب نمود و او را بحال خود تا مدت يك سال گذاشت سپس عزل نمود. عاصم بن عمرو هم امير و عبد الرحمن بن عبيس را بركنار كرد عدي بن سهيل بن عدي را هم بامارت خود برگردانيد. عبيد اللّه بن معمر را هم بفارس فرستاد و عمير بن عثمان را بجاي او برگزيد.
امير بن احمر يشكري را هم بامارت خراسان منصوب كرد در سال چهارم (از خلافت عثمان) عمران بن فضيل برجمي را بايالت سيستان فرستاد. عاصم بن عمرو هم در كرمان درگذشت.
(عبيس) بضم عين بي‌نقطه و فتح باء يك نقطه و بعد از آن ياء دو نقطه زير و آخر آن سين بي نقطه است.
(امير) بضم همزه و فتح ميم و در آخر آن راء است (كريز بن ربيعه) بضم كاف و فتح راء.
ص: 163

بيان شورش اهل فارس‌

اهل پارس نقض عهد كرده و بر عبيد اللّه بن معمر شوريدند. او هم براي سركوبي آنها لشكر كشيد طرفين در دروازه استخر با هم روبرو شدند. عبيد اللّه كشته شد و مسلمين گريختند. خبر بعبد اللّه بن عامر رسيد او اهل بصره را دعوت و تجهيز كرد و لشكر كشيد. مردم (سپاه) را سوي پارس سوق داد طرفين در پيرامون استخر با هم مقابله نمودند. فرمانده ميمنه او (عبد اللّه) ابو برزه اسلمي و قائد ميسره او معقل بن يسار بودند. فرمانده سواران هم عمران بن حصين بود آنها همه يك نحو ياري (با پيغمبر) داشتند جنگ واقع و ايرانيان منهزم شدند. بسياري از آنها كشته و شهر استخر با قوه گشوده شد. سپس سوي دارابجرد روانه شدند اهل محل لواي عصيان را برافراشته بودند آن شهر را هم گشود. سپس سوي جور كه اردشير خره باشد لشكر كشيد.
مردم استخر دوباره شوريدند، او براي سركوبي آنها برنگشت بلكه لشكر كشي خود را ادامه داد تا بمحل جور رسيد و آنرا محاصره كرد. قبل از او هرم ابن حيان بمحاصره آن پرداخته و مبادرت كرده بود. مسلمين هم گاهي آنرا محاصره
ص: 164
مي‌كردند و گاهي از گردان پراكنده مي‌شدند.
هر چند وقتي بيك ناحيه هجوم مي‌بردند كه اهل ناحيه ديگر تمرد ميكردند و حال بدين منوال و نبرد در جريان بود. چون ابن عامر بدانجا رسيد تمام آن سرزمين را فتح و تصرف نمود.
علت اقدام بفتح آن سامان اين بود كه شبي يكي از مسلمين براي نماز قيام كرده در كنار او يك انبان حاوي گوشت و نان بود. سگي رسيد و آن توشه را ربود تا داخل شهر گرديد ولي از يك راه مخفي و سوراخ داخل شد. مسلمين كه سگ را دنبال كرده بودند بر آن سوراخ آگاه و از آن داخل شهر شدند و با نبرد توانستند از همان مدخل وارد شهر شده آنرا فتح و تصرف كنند. چون ابن عامر از فتح آن شهر فراغت يافت سوي استخر شتافت. شهر را محاصره كرد و منجنيق‌ها را بر آن بست و بسياري از عجم را كشت و اكثر خانواده‌هاي بزرگ را نابود كرد كه سالار آن و فرماندهان سواران از آنها بودند كه بدان شهر پناه برده و قرار گرفته بودند گفته شده چون اهالي استخر پيمان را شكستند ابن عامر پيش از اينكه بجور برسد برگشت و آنها را سركوبي داد آن شهر را با نيرو گرفت و پس از آن سوي جور لشكر كشيد و بدارابجرد رسيد و آنرا گشود كه مردم آن هم عهد را شكسته بودند او (ابن عامر) پارس را چنين هموار و خوار نمود كه مردم آن ديار هميشه پريشان و خوار ماندند. او خبر فتح را براي عثمان نوشت عثمان هم باو نوشت كه هرم ابن حيان يشكري و هرم بن حيان عبدي و خريت بن راشد و منجاب بن راشد و ترجمان هجيمي را (هر يكي بيك شهر و ناحيه امارت و فرمانداري دهد. چند گروه هم در مرزهاي خراسان (ما بين فارس و خراسان) مستقر نمايد. احنف را هم امير دو مرو (مرورود و مروشاهجان) كند. حبيب بن قره يربوعي را والي بلخ كند. اين بلخ يكي از ممالك مفتوحه اهل كوفه بود (كه اهل بصره در آن
ص: 165
حقي ندارند ولي در اينجا باهل بصره واگذار شد). خالد بن زهير هم فرماندار هرات باشد. امير بن احمر هم حاكم طوس و قيس بن هبيره سلمي والي نيشابور باشد. در همان شهر (كه نيشابور باشد) عبد اللّه بن خازم كه پسر عم او (قيس) بود رشد يافت (كه بعد قدرت و عظمت يافت) بعد از آن عثمان قبل از وفات خود خراسان را با نيشابور ضميمه كرد و بقيس سپرد. امير بن احمر هم بامارت سيستان منصوب شد ولي بعد همان امارت بعبد الرحمن بن سمره واگذار شد كه او از آل حبيب بن عبد شمس بود. عثمان هم وفات يافت كه او امير سيستان بود (مقصود از ذكر عبد شمس ياد آوري بخويشي عثمان است كه عثمان خويشان خود را بامارت رسانيده بود و همين امر موجب خشم مسلمين گرديد). همچنين عمران هنگام وفات عثمان امير مكران و عمير بن عثمان بن سعد امير فارس و ابن كندير قشيري والي كرمان بودند.
بعد از آن قيس بن هبيره عبد اللّه بن خازم را در زمان عثمان نزد ابن عامر فرستاد كه او را نوازش دهد و تكريم نمايد. چون بآنجا رسيد بابن عامر گفت: تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌9 165 بيان شورش اهل فارس ..... ص : 163
ن فرماندهي بده كه اگر قيس از خراسان خارج (معزول) شود امارت او بمن واگذار گردد. ابن عامر هم براي او فرمان نوشت. او هم بخراسان برگشت چون عثمان كشته شد و مردم شوريدند و دشمن همه جا سر بلند كرد ابن خازم بقيس گفت من عقيده دارم كه تو بروي و در كارها و مشورتها (مسلمين در مركز خلافت) شركت و نظارت و ايالت خراسان را بمن واگذار كني. چون رفت ابن خازم فرمان ايالت را آشكار كرد و امارت و ولايت خراسان را بعهده گرفت تا زمان علي بن ابي طالب قيس هم از آن كار بر ابن خازم خشم گرفت (خدعه و تزوير) (خريت) بكسر خاء نقطه‌دار و راء تشديد شده و سكون ياء دو نقطه زير و در آخر آن تاء دو نقطه بالا.
ص: 166

بيان توسعه مسجد پيغمبر

در همان سال عثمان مسجد پيغمبر را توسعه داد و آن در ماه ربيع الاول بود كج را از محل بطن نخل (قريه نزديك مدينه در راه بصره) آورد و با سنگ تراشيده و نقش شده بنا را بالا برد. ستونها را از سنگ استوار كرد و بجاي كج سرب گداخته در فواصل ستون و سنگ ريخت. سقف مسجد را هم از ساج ساخت طول مسجد را صد و شصت و عرض آن صد و پنجاه گز قرار داد. درهاي مسجد را همان عددي كه در زمان عمر بود مقرر نمود و بر شش در نيفزود.
ص: 167

بيان نماز عثمان در محل جمع كه موجب شروع انتقاد مردم گرديد

در آن سال عثمان بسفر حج رفت و خرگاه خود را در محل مني بر پا كرد.
آن نخستين خيمه و خرگاه بود كه عثمان آنرا در مني بر پا نمود. او در آن محل نماز را تمام خواند (چهار ركعت كه بايد براي مسافر دو ركعت باشد) اين نخستين كاري (بدعتي) كه موجب انتقاد و گفتگوي مردم گرديد زيرا او نماز را بر خلاف سنت تمام خواند و تقصير (كوتاه كردن مو و دو ركعت خواندن) نكرد.
عده از ياران آنرا انتقاد و آغاز بدگوئي كردند. علي فرمود:
بخدا سوگند چيز تازه پيش نيامده و مدتي هم نگذشته كه موجب نقض سنت من ديده بودم كه پيغمبر و ابو بكر و عمر هم بعد از آن حضرت فقط دو ركعت.
نماز مي‌خواندند تو هنوز در صدر خلافت هستي من نمي‌دانم چه بايد كرد و بكدام سنت رجوع نمود. عثمان گفت: من اين عقيده را اختيار كرده‌ام (اجتهاد من چنين است). خبر بعبد الرحمن بن عوف رسيد كه در آن سفر همراه او بود نزد او رفت و باو گفت: آيا تو با پيغمبر در اين مكان دو ركعت نخواندي و آيا تو همين دو
ص: 168
ركعت را در همين جا با ابو بكر و عمر بجا نياوردي؟ گفت: آري ولي بمن اطلاع داده شده كه بعضي از اهل يمن و اوباش نادان كه براي حج آمده بودند و با امام وقت فقط دو ركعت خوانده بودند هنگام برگشت در بلاد خود هم دو ركعت خواندند و گفتند نماز فقط دو ركعت است و براي اشخاص مقيم هم همين دو ركعت است (بدون تفاوت در سفر و اقامت). اهل يمن نماز مرا كه دو ركعت بود سند و سنت (دائم) دانستند.
من نيز چون در مكه خانه و خانواده و در طائف ملك دارم خود را مقيم (غير مسافر) دانسته و نماز را چهار ركعت خواندم. عبد الرحمن گفت در اين كار تو عذر و مجوز نداري. اما اينكه مي‌گوئي من در مكه خانواده دارم بدانكه تو در مدينه زن داري و آن زن را هم مي‌تواني همه جا با خود ببري (پس خانواده در يك جا نداري). زن تو هم هرجا كه تو اقامت مي‌كني همراه خواهد بود پس خانواده تو در حال سفر و اقامت با تو يكسان است است و تو هم با آنها يكسان هستي اما اينكه مي‌گوئي در طائف ملك دارم بدانكه ميان تو و طائف مسافت سه روز راه است (كه يك مرحله براي تقصير كافي مي‌باشد و طائف از تو دور است و نمي‌تواني مقيم محسوب شوي) و اما اينكه مي‌گوئي حجاج يمن (از ناداني) بمن اقتدا كرده و تصور كردند كه نماز بطور دائم حتي در اقامت هم دو ركعت است مردود است زيرا پيغمبر در آغاز اسلام و در محيط كوچك وحي را تلقي مي‌كرد و بعده كمي از مسلمين آن را تعليم مي‌داد و منتشر مي‌كرد (و باكي از جهل ديگران در جاي دور نداشت) امروز كه اسلام همه جا منتشر شده و قواعد و اصول آن تعميم يافته و ابو بكر و عمر هم همان سنت را بكار برده و فقط دو ركعت نماز (در سفر) خوانده‌اند چه باكي داري و حال اينكه اسلام رسوخ و تعميم يافته است؟ عثمان گفت من اين عقيده را (با اجتهاد خود) بكار برده‌ام. عبد الرحمن از نزد او خارج شد كه با ابن مسعود روبرو گرديد گفت اي ابا محمد كار نه اين است كه مي‌داني؟ ابن مسعود پرسيد چه بايد كرد
ص: 169
عبد الرحمن گفت هر چه تو مي‌داني بكن. ابن مسعود گفت در مخالفت و اختلاف شر و فساد بر پا مي‌شود من ناگزير (همراه جماعت شده) نماز را براي اتباع خود چهار ركعت خواندم. عبد الرحمن گفت ولي من براي ياران خود فقط دو ركعت نماز خواندم ولي بعد از اين (براي پرهيز از مخالفت جماعت) چهار ركعت خواهم خواند. گفته شد اين اختلاف در سنه سي‌ام رخ داد.
ص: 170

[سال سي‌ام هجري]

بيان عزل وليد از امارت كوفه و نصب سعيد

در آن سال عثمان وليد بن عقبه را از (امارت) كوفه عزل و سعيد بن عاص را نصب نمود. علت و سبب آن هم پيش از اين بيان شد كه چگونه عثمان در سال دوم خلافت خود وليد را بامارت كوفه منصوب كرد و او محبوب عموم مردم آن سامان شده بود. او مدت پنج سال امير بود و در تمام آن مدت خانه او در و دربان نداشت (هر كه ميخواست وارد مي‌شد). جماعتي از جوانان كوفه خانه حيسمان خزاعي را نقب زده بر او هجوم بردند. او بر فزوني عده و حمله آنها آگاه شده شمشير را كشيد و استغاثه كرد ولي او را كشتند. در آن هنگام ابو شريح خزاعي رسيد و آن عده جوان مهاجم را ديد و شناخت. ابو شريح كسي بود كه از مدينه بكوفه منتقل و براي نزديكي ميدان جهاد در آن سرزمين اقامت گزيده بود. ابو شريح نهيب زد آنها اعتنا نكرده حيسمان را كشتند. مردم هم رسيدند و بآنها احاطه كردند.
ميان آنها زهير بن جندب اروي و مورع بن ابي مورع اسدي و شبيل بن ابي ازدي و جماعت ديگري بودند. ابو شريح و فرزند او هر دو شهادت دادند كه آنها را ديده و شناخته بودند. وليد خبر آنها را بعثمان نوشت عثمان هم دستور قصاص
ص: 171
و قتل آنها را داد. وليد هم آنها را دم در قصر (دار الاماره) كشت بعد از اينكه اجازه ولي مقتول را گرفت و در ملاء عام آنها را كشت تا مردم ديگر از قتل و تجاوز خود داري كنند.
ابو زيد شاعري بود در دو زمان اسلام و جاهليت نزد بني تغلب كه خويشان مادرش بودند زيست مي‌كرد. او از آنها طلب داشت كه حق او را پا مال كرده بودند وليد حق او را گرفت و باو داد زيرا در آن هنگام وليد حاكم و عامل آن ديار بود.
ابو زيد نسبت بوليد سپاسگزار و حق شناس شده بود. بهمين سبب بدنبال او بمدينه و بعد بكوفه رفت و همواره در معاشرت با او همدم و نديم و يار بود. او مسيحي بود كه بواسطه وليد اسلام آورد و مسلمان خوبي هم شده بود. در آن هنگام كه او در خلوت نزد وليد بوده شخصي نزد ابو زينب و ابو مورع و جندب (كه پسران آنها كشته شده و نسبت بوليد كينه داشتند) رفت و گفت: اكنون وليد با ابو زيد (شاعر و نديم) سرگرم باده‌گساري مي‌باشد. آنها از آن وقت كه وليد فرزندان آنها را كشته بود هميشه اخبار و اوضاع و احوال او را تجسس مي‌كردند و مي‌كوشيدند براي عزل او بهانه بدست آرند. آن سه مرد برخاسته جمعي از اهل كوفه را با خود همراه كرده ناگاه بر وليد هجوم بردند كه مدركي تحصيل كنند چون وارد شدند چيزي نديدند و نيافتند كه آنرا بهانه كنند نااميد برگشتند در حاليكه يك ديگر را ملامت و سرزنش مي‌كردند و مردم هم بآنها دشنام مي‌دادند. وليد ان واقعه را از عثمان مكتوم داشت. جندب با جماعتي از ياران خود نزد ابن مسعود (قاضي) رفته گفتند: وليد سرگرم باده‌نوشي مي‌باشد. اين را هم همه جا شايع كردند.
ابن مسعود گفت: هر كه هر چيزي (گناهي) را از ما بپوشاند ما حق اين را نداريم كه بزه او را كشف و او را رسوا كنيم وليد شنيد و از ابن مسعود گله كرد (كه چرا نسبت گناه و باده‌گساري او را مانند يك امر واقع تلقي كرده). هر دو بر اثر آن
ص: 172
گله نسبت بيكديگر بدبين و بدخواه شدند. در آن هنگام يك جادوگر گرفتار شده بود وليد نزد ابن مسعود فرستاد حد و كيفر او را پرسيد او چنين جادو و وانمود مي‌كرد كه در دبر خر داخل و از دهان خر خارج مي‌شود و مردم هم آن وضع را توهم مي‌كردند. ابن مسعود قتل آن ساحر را فتوي داد.
چون وليد خواست او را اعدام كند مردم باتفاق جندب رسيدند. جندب (خودسرانه) آن جادوگر را كشت وليد هم جندب را حبس كرد بعثمان هم نوشت عثمان دستور آزادي و تاديب او را داد. جندب بر وليد خشم گرفته نزد عثمان رفته عزل وليد را از عثمان درخواست كردند هم آنها را نااميد كرد. چون آن جماعت از نزد عثمان برگشتند كسانيكه نسبت بوليد كينه داشتند بآنها پيوستند. ابو زينب و ابو مورع (كه فرزند را از دست داده بودند) بر وليد داخل شدند مدتي را بگفتگو و شب‌نشيني طي كردند تا آنكه وليد بخواب رفت آن دو مرد خاتم او را در حال خواب ربودند و فوراً بمدينه نزد عثمان رفتند وليد چون بيدار شد از بانوان حرم پرسيد چگونه خاتم او مفقود شده چه كسي آخر همه از نزد او رفته گفتند: آخرين كسي كه خارج شده بود دو مرد بدين صفت و نشان بودند. وليد هم آن دو مرد را متهم نمود و گفت: آنها بايد ابو زينب و ابو مورع باشند.
آن دو مرد را پي كردند و بآنها نرسيد. آن دو مرد بر عثمان وارد شدند جماعتي هم با آنها همراه بودند. آنها همه گواهي دادند كه وليد باده‌گسار است.
عثمان هم وليد را بمدينه احضار كرد و آن دو مرد را هم حاضر نمود. از آن دو مدعي پرسيد: آيا شما شهادت مي‌دهيد كه خود عياناً ديده‌ايد كه وليد باده مي‌نوشيد؟
آن دو مرد گفتند: نه. گفت پس چگونه گواهي مي‌دهيد كه او خمر خورده؟
گفتند: ما باده را هنگامي كه او استفراغ (قي) مي‌كرد از دهان و ريش تر او استشمام كرديم و دانستيم كه او مي نوشيده است.
ص: 173
عثمان بسعد بن عاص دستور داد كه وليد را حد بزند او هم او را با تازيانه نواخت اين كار باعث شد كه ميان دو خانواده آنها عداوت بر پا شود. وليد هنگام اجراء حد يك جبه پوشيده بود. علي فرمود كه آن جبه را از تن او بكنند. اين روايت چنين آمده ولي روايت صحيح اين است كه عبد اللّه بن جعفر او را حد زده زيرا علي بفرزند خود حسن امر كرده بود او را حد بزند حسن گفت: «ول حارها من تولي قارها» اين زيان را بكسي واگذار كن كه سود برده باشد. (حار گرم باشد و اين مثل معروف است و مقصود اين بود كه من در اين كار سود و زياني ندارم و بكسي واگذار كن كه ذي نفع يا علاقه باشد و من نمي‌خواهم براي خود عدو بتراشم) آنگاه علي بعبد اللّه (برادرزاده خود) امر كرد عبد اللّه هم او را چهل تازيانه زد كه فرمود دست نگهدار پيغمبر چهل تازيانه در حد خمر زده بود همچنين ابو بكر ولي عمر هشتاد زده بود و هر دو كار سنت است كه مي‌توان از هر دو پيروي كرد ولي من همين حد را مي‌پسندم.
گفته شده وليد مست گرديد و نماز صبح بامامت اهل كوفه چهار ركعت (بجاي دو ركعت) خواند سپس رو بمردم كرد و گفت آيا ميل داريد بيشتر بخوانم ابن مسعود گفت. تا تو هستي ما در حال افزايش خواهيم بود. بدين سبب مردم شهادت دادند كه او مست بوده و عثمان بعلي دستور داد كه او را حد بزند كه علي بعبد اللّه بن جعفر امر كرد و او وليد را تازيانه زد. حطيئه (شاعر شهير) گفت
شهد الحطيئة يوم يلقي ربه‌ان الوليد احق بالعذر
نادي و قد تمت صلاتهم‌ا أزيدكم سكراً و ما يدري
فابوا ابا وهب و لو أذنوالقرنت بين الشفع و الوتر
كفوا عنانك اذ جريت و لوتركوا عنانك لم تزل تجري يعني حطيئه (گوينده) گواهي مي‌دهد نزد خداي خود كه عذر وليد شايسته
ص: 174
و پذيرفته مي‌شود و او در پوزش خود احق و اولي مي‌باشد (بطعنه) او ندا داد هنگامي كه مردم نماز خود را انجام دادند كه آيا ميخواهيد (بر اين نماز) بيفزايم او مست بود و چيزي نمي‌دانست. آنها قبول نكردند و اگر اجازه مي‌دادند او حتماً يك را دو برابر مي‌كرد و (تر يك و شفع جفت) آنها عنان ترا اي ابا وهب گرفتند (جلوگيري كردند) و اگر لگام ترا رها مي‌كردند تو هنوز در حال تاخت بودي.
چون عثمان بر باده‌گساري وليد آگاه شد او را عزل و سعيد بن عاص بن اميه را بجاي او نصب نمود. سعيد هم در آغوش عثمان پرورش يافته بود. چون كشور شام گشوده شد او بدان سرزمين رفت و با معاويه زيست كرد.
روزي عمر افراد قريش را بخاطر آورد نام او برده شد عمر از وضع او پرسيد گفته شد او در شام اقامت كرده. عمر او را احضار كرد و گفت شنيده‌ام كه تو خوب امتحان داده و مرد شايسته هستي (اهل صلاح) بر صلاح خود بيفزا خداوند برخيز و نيكي خود نسبت بتو خواهد افزود. سپس از او پرسيد آيا همسر داري؟ گفت نه. در آن هنگام دختران سفيان بن عويف همراه مادر خود وارد شده بودند.
مادر آنها بعمر گفت مردان ما همه مردند و دچار هلاك شدند. اگر مردان هلاك شوند زنان بي سرپرست و گمراه مي‌شوند. تو اين دخترها را بشوهراني كه سزاوار آنها هستند بده. (كفو باشند). عمر يكي از دخترها را بسعيد بن عاص و ديگري را بعبد الرحمن بن عوف و سيمي را بوليد بن عقبه بزني داد. دختران مسعود بن نهشلي هم بر عمر وارد شده گفتند مردان ما هلاك شدند و كودكان ماندند.
تو ما را بشوهران شايسته بسپار. عمر يكي از آن ها را بسعيد و ديگري بجبير بن مطعم داد.
پس سعيد هم با آن گروه و هم با اين دسته شركت كرد (در خويشي سببي) پدران و اعمام سعيد در عالم اسلام امتحان خوبي داده و داراي سوابق روشن بودند
ص: 175
عمر زنده بود كه سعيد از رجال قريشي بشمار آمد.
چون عثمان باو امارت داد او امير كوفه شده وارد گرديد. اشتر (مالك اشتر) هم با او همراه بود.
همچنين ابو خشه غفاري و جندب بن عبد اللّه و جثامه بن صعب بن جثامه با او بودند كه آنها با وليد بمدينه رفته كه با او مساعدت كنند ولي چون رسيدند ضد او اقدام نمودند يكي از شعراء كوفه چنين گفت
فررت من الوليد الي سعيدكاهل الحجر اذ جزعوا فباروا
يلينا من قريش كل عام‌امير محدث او مستشار
لنا نار نخوفها فنخشي‌و ليس لهم فلا يخشون نار يعني من از وليد گريختم و بسعيد پيوستم مانند اهل حجر (زندانيان محجورين) چون بستوه مي‌آيند از رستگاري دور مي‌گردند. هر سال يكي از قريش بر ما حكومت مي‌كند. يك امير خردسال يا يك مستشار (نادان) بر ما مسلط مي‌شود. دوزخ براي ترسانيدن ما ايجاد شده پس عذاب جهنم براي ما هست ولي براي آنها آتشي نيست كه از دوزخ بيم داشته باشند.
چون سعيد بكوفه رسيد بر منبر فراز شد و خداوند را ستود و پس از سپاس گفت: بخدا سوگند مرا باكراه و نا خشنودي بامارت شما برگزيده‌اند و من از قبول آن ناگزير بودم. چون بمن امر شد من اطاعت كردم. ولي فتنه پديد آمده بيني و چشم فتنه نمايان شده. بخدا سوگند من آن فتنه را خواهم زد تا ريشه آن را بكنم يا اينكه از قلع و قمع آن باز بمانم و ناتوان شوم. من هم خود رهنما و قائد و پيش آهنگ نفس خود خواهم بود (بدون ياري شما) سپس از منبر فرود آمد و احوال مردم را تفحص كرد و همه چيز را دانست. بعثمان نوشت: اهل كوفه دچار اضطراب و شورش شده‌اند كار آنها مختل و زبردستان و اشراف و اعيان و افراد
ص: 176
خانواده‌هاي ديرين بر آنها چيره شده‌اند (بر خلاف تساوي اسلام). زبردستان گروهاگروه و يگان يگان از هر سو آمده‌اند. اعراب هم بآنها گرويدند.
چنين وضعي پديد آمده كه مردم شريف و با ايمان (كه در جهاد اسلامي امتحان داده و ريشه دار شده‌اند) مغلوب و گمنام شده‌اند. ريشه‌دار و مردم اصيل از علف هرزه شناخته نمي‌شوند.
عثمان باو نوشت: اما بعد، آناني كه داراي سابقه جهاد و در فتح بلاد معروف بودند بايد مقدم و زبردست شوند و آناني كه بعد از فتح اسلامي بآنها پيوستند بايد زيردست مردم سابقه‌دار باشند مگر اينكه كسانيكه در جهاد داراي امتياز بوده خود از متابعت حق و عدالت سرپيچي كنند و آناني كه تازه رسيده باشند از حق پيروي كنند آنگاه آنها را بر كسانيكه تمرد مي‌كنند مقدم و برتر بدار.
همه را هم نصيب خود را از روي حق بده، مردم شناسي باعث ميشود كه با عدالت رفتار كني (و هر چيزي را بمستحق خود بدهي). سعيد نزد فاتحين و مجاهدين قادسيه فرستاد و گفت شما اعيان و پيشوايان مردم هستيد. روي شما از كارهاي جسم شما خبر و گواهي مي‌دهد. شما بما اطلاع بدهيد كه چه شخصي محتاج است و كدام كار خلل يافته تا بدان بپردازم. او بعضي از اعيان وابسته و پيوسته را هم با مجاهدين قادسيه منضم و همراه كرد. او قرآن‌خوانان را بخود نزديك كرد كه شب‌نشيني و حديث شب (سمر) را فقط با آنها انجام دهد. (همنشين) او باشند. انگار كوفه هيزم خشك بود كه يك باره مشتعل گرديد (شورش و هياهو آغاز شد زيرا اوباش را محروم كرده و حق را بحق دار داده بود).
هياهو و گفتگو شروع شد و در تمام محافل جريان و شدت يافت. سعيد هم وضع را براي عثمان نوشت. عثمان هم مردم را جمع كرد و مضمون نامه سعيد را خبر داد همچنين دستور خود را گفت كه او بسعيد نوشته بود كه چنين كند. مردم همه گفتند
ص: 177
بسيار خوب كردي هرگز آنها را مساعدت مكن (اوباش و كسانيكه بعد از فتح ملحق شدند). آنها نبايد طمع كنند و در چيزي كه حق آنها نيست دست ببرند.
آنها اهل اين حن (بهره فاتحين) نمي‌باشند. آنها در خور آن نيستند بلكه در خور فساد و افساد هستند. عثمان گفت اي اهل مدينه، آماده و مستعد باشيد كه فتنه سوي شما رخنه يافته. من بخدا سوگند هر چه حق خالص شما باشد بشما مي‌دهم بهره شما را نفله (مخصوص) شما خواهم كرد. بهره آناني كه در عراق مجاهده كرده اند محفوظ خواهد ماند و بآنها داده خواهد شد تا آنكه در بلاد خود با حفظ حق خود اقامت كنند. (كسانيكه در جنگ عراق شركت كرده‌اند و لو بوطن خود برگشته باشند از بهره آن جنگ سهم خود را خواهند گرفت از املاك كه في- خالصه مسلمين شده است). سهم آنها در بلاد خود آنها خواهد رسيد. گفتند، چگونه مي‌تواني سهم ما را از مزارع و اراضي بما بدهي و آيا حمل آن سهم كه زمين باشد بجاي ديگر امكان دارد؟ گفت هر كه ميخواهد مي‌تواند سهم خود را بفروشد و عوض آن در وطن خودخواه حجاز باشد و خواه يمن ملك ديگري بخرد، همه خشنود و خرسند شدند. خداوند براي آنها چاره و گشايش فراهم كرد كه هرگز بخاطر نيامده و در حساب نبوده.
آنها هم چنين كردند و او هر قبيله بعضي از مردم بهره يك ديگر را خريدند و فروختند و حق آنها در آن تبادل و معامله محفوظ و نزد خود و در بلاد خويش منتقل و برقرار گرديد.
ص: 178

بيان لشكركشي سعيد بن عاص بطبرستان‌

در همان سال سعيد بن عاص سوي طبرستان لشكر كشيد زيرا تا آن زمان كسي بفتح آن بلاد اقدام نكرده بود. پيش از اين هم ذكر شده كه در روزگار عمر كشمكش و اختلاف در آن سرزمين رخ داده كه سويد بن مقرن در خلافت عمر با اسپهبد آن بلاد صلح نمود بشرط پرداخت مبلغي از مال. بنابر همين روايت سعيد بن عاص در سنه سي (هجري) قصد فتح طبرستان را نمود و باز بنابر همين روايت حسن و حسين و ابن عباس و ابن عمر خطاب و عبد اللّه بن عمرو بن عاص و حذيفه يمان و ابن زبير و جمعي از اصحاب پيغمبر همراه او بودند. ابن عامر هم از بصره سوي خراسان لشكر كشيد كه بر سعيد سبقت جست و پيش افتاد تا بنيشابور رسيد. سعيد هم در قومس (گمش) لشكر زد كه اهالي آن سرزمين بواسطه حذيفه در حال صلح و سلم قبلي خود بودند كه پس از فتح نهاوند واقع و مقرر شده بود. سعيد بگرگان رسيد اهل گرگان با پرداخت دويست هزار (درهم) با او صلح نمودند بعد از آن طميسه را قصد كرد تمام آن شهرها از بلاد طبرستان بشمار مي‌آمد و همه بهم پيوسته و آباد بود. كه طميسه بندري در ساحل بود مردم آن بندر با او نبرد كردند (و شدت
ص: 179
جنگ باعث شد) كه نماز خوف را بخواند زيرا حذيفه وضع آن شهر (استحكام) را براي او شرح داده بود. نماز را در حال جنگ خواند كه مردم در نبرد بودند سعيد هم در آن روز يك مرد جنگي را با شمشير زد كه ضربت بر گردن او بود و گردن را با مرفق دست از تن جدا كرد. اهل شهر را هم سخت محاصره كرد آنها امان خواستند و بآنها امان داد. بشرط اينكه يك تن از آنها كشته نشود (همه در امان باشند) حصار را گشود و تمام آنها را كشت غير از يك تن.
(در شرط صلح توريه «دو معني» و خدعه بكار برده شده باين معني يك تن كشته نشود، يك تن كشته نشد و بقيه همه را بقتل رسانيد و اين يكي از خيانتها محسوب مي‌شود كه هرگز در زمان عمر واقع نمي‌شد زيرا دستور داده بود حتي با اشاره بايد توهم كرد كه امان خواسته و از قتل و نهب و آزار آنها خودداري شود.) شهربند را گشودند و هر چه در آن بود ربودند. يكي از بني نهد سبدي (جعبه) بدست آورد كه سر آن قفل و مهر شده بود او گمان كرد كه محتوي جواهر است يا اينكه سعيد (امير) آگاه شده بود كه چنين چيزي بدست آمده و حتماً بايد گوهري در آن باشد. او نزد آن مرد نهدي فرستاد و جعبه را آورد و در و مهر آن را شكست در درون آن باز جعبه كوچكتر ديگري ديدند كه مهر شده آن را گشودند در آن يك پارچه منسوج سياه پيچيده و نهان شده ديدند آنرا باز كردند و باز در آن يك پارچه سرخ پيچيده و نهان شده ديدند آن را باز كردند و باز در آن يك پارچه زرد پيچيده و نهفته ديدند.
چون آنرا باز كردند ديدند دو آلت اسب در آن نهفته بود (دانسته نشد مقصود از نهفتن دو شي‌ء غير قابل ذكر و تصريح چه بوده) يكي از شعراء باين مناسبت در هجاء و مذمت بني نهد گفت
ص: 180 آب الكرام بالسبايا غنيمةو آب بنو نهد بايرين في سفط
كميت و ورد وافرين خلاهمافظنوهما غنما فناهيك من غلط يعني مردم كريم (نجيب) با اسراء كه بغنيمت برده بودند برگشتند و بنو نهد با دو آلت (تصريح شده كه از ذكر آنها خودداري مي‌شود) كه در سبد نهفته است برگشتند آن دو يكي از اسب ادهم (سياه مايل بسرخي) و سرخ مايل بزردي (كميت و ورد) هر دو براي آنها كافي و وافي بود (در خور آنها) آنها آن دو چيز را مغتنم شمردند عجب غلطي بوده است.
سعيد نامه را هم گشود. ناميه شهر نبود. بلكه صحرا بود. در لشكر سعيد محمد بن حكم بن ابي عقيل جد يوسف بن عمر بود كه درگذشت. سپس سعيد بكوفه برگشت.
كعب بن جعيل در مدح او چنين گفت:
فنعم الفتي اذ حال جيلان دونه‌و اذ هبطو من دستبي و ابهرا نيك مرد است (سعيد: جوانمرد) كه گيلان ما بين او و بلاد ديگر حايل شده بود. در آن هنگام (جنگجويان) از دستبي و ابهر سرازير شده بودند. با چند بيت ديگر در زماني كه سعيد با اهل گرگان صلح كرده بود در سرشماري و پرداخت ماليات عده آنها دويست هزار تن بود.
گفته شده سيصد هزار تن. آنها مي‌گفتند: ما بر اين عده (و اين مبلغ براي اين عده دويست هزار) صلح كرده‌ايم و چنين مقرر شده كه گاهي صد هزار و گاهي دويست هزار و زماني سيصد هزار مي‌پرداختند و گاهي هم هيچ نمي‌پرداختند تا آنكه يك سره كافر (تمرد كردند) شدند و راه خراسان (كه از آن سامان بود) بسته شد.
راه فارس و كرمان بخراسان باز بود ولي راه خراسان از طريق قومس (گمش تپه) بسته شده بود در حاليكه مردم (متمرد) آن سرزمين سخت نگران و بيمناك بودند.
ص: 181
نخستين كسي كه راه قومس (گمش تپه) را گشود قتيبة بن مسلم بود آن هم در زماني كه خود امير و والي خراسان بود. بعد از آن يزيد بن مهلب بدان سرزمين (طبرستان) رفت و باصول (اهل صول كه شهري از توابع دربند بود) صلح نمود.
بحيره (درياچه) و دهستان را هم گشود و با مردم گرگان بمانند صلح سعيد پيمان صلح بست.
ص: 182

بيان جنگ حذيفه در دربند و موضوع مصحف (قرآن)

در همان سال حذيفه از جنگ ري برگشت و دربند (باب) را قصد نمود.
او بقصد ياري عبد الرحمن بن ربيعه لشكر كشيد. سعيد بن عاص هم بهمراهي و ياري او شتاب كرد تا هر دو بآذربايجان رسيدند. آنها دسته‌هاي لشكر را پيشاپيش سپر و محافظت سياه مي‌نمودند (كه سپاه از هجوم ناگهاني مصون باشد) سعيد در آذربايجان اقامت كرد تا حذيفه (از جنگ دربند) برگشت. چون حذيفه رسيد بسعيد بن عاص گفت: من در اين سفر بر يك چيز آگاه شده‌ام كه اگر مردم بحال خود گذاشته شوند در قرآن اختلاف خواهند كرد آنگاه تا آخر روزگار بقرآن عمل نخواهند كرد. سعيد پرسيد:
چگونه ديدي؟ گفت: من گروهي از اهل حمص ديدم كه ادعا ميكردند قرائت آنها از قرائت ديگران بهتر است زيرا آنها قرآن را از مقداد آموختند اهل دمشق هم مي‌گفتند: قرائت ما بهتر است اهل كوفه مانند آنها اين ادعا را داشتند زيرا مي‌گفتند: ما قرآن را از ابن مسعود آموختيم اهل بصره هم همين ادعا را مي‌كردند و مي‌گفتند ما قرآن را از ابو موسي تلقي كرده‌ايم. آنها قرآن
ص: 183
او را (منتسب بروايت ابو موسي) لباب القلوب مي‌خوانند. (مغز- سرمايه دلها) چون بكوفه رسيدند حذيفه آن اختلاف را براي مردم شرح داد و از عاقبت سوء اختلاف بر حذر داشت ياران پيغمبر با او موافقت كردند همچنين تابعين (اتباع اصحاب پيغمبر كه دسته بعد از ياران باشند) ياران و اتباع ابن مسعود باو گفتند چرا تو اعتراض مي‌كني و اكراه داري؟ مگر نه اينكه ما قرآن را از ابن مسعود آموخته‌ايم؟
حذيفه خشمگين شد همچنين ياران او همه گفتند شما اعراب (نادان) هستيد خاموش باشيد زيرا بر خطا و گمراهي مي‌رويد. حذيفه گفت بخدا سوگند اگر زنده بمانم نزد امير المؤمنين (خليفه وقت كه عثمان باشد) مي‌روم و با او عقيده خود را درباره اختلاف مردم مي‌گويم كه او بايد ما بين مردم و اين اختلاف حايل شود و نگذارد درباره قرآن مختلف شوند. در آن گفتگو ابن مسعود بر او (حذيفه) پرخاش و تندي كرد. سعيد از پرخاش او خشمگين شد، مردم هم از آن اجتماع و گفتگو پراكنده شدند. حذيفه هم غضب كرد و راه خود را سوي عثمان گرفت هر چه ديده بود براي عثمان شرح داد و گفت منم آن پيغام آور مجرد و منم آن اخطار كننده عريان امت را دريابيد. عثمان هم ياران پيغمبر را جمع كرده بآنها خبر وقوع اختلاف را داد. ياران هم آن اختلاف را سخت و بد دانستند و همه با عقيده حذيفه موافقت كردند.
عثمان نزد حفصه دختر عمر فرستاد و از او درخواست كرد كه هر چه دارد از اوراق قرآن نزد او بفرستد كه از آنها استنساخ كند. آن اوراق (صحف) همان بود كه در زمان ابو بكر نوشته و تدوين شده بود زيرا كشته شدن ياران و فزوني قتل آنان در جنگ يمامه باعث شد كه عمر بابي بكر بگويد قتل و مرگ اصحاب
ص: 184
پيغمبر و قرآن‌خوانان شدت يافته و فزون گشته كه جنگ يمامه سخت گرم و گران شده بود.
من (عمر) چنين صلاح مي‌بينم كه تو قرآن‌خوانان را جمع و از آنها استنساخ كني زيرا مي‌ترسم كه باز بقيه كشته شوند و بسياري از قرآن نابود شود.
ابو بكر هم دستور داد زيد بن ثابت (كاتب وحي) قرآن را از اوراق و نسل حاضر و سينه مردم (كه حافظ قرآن باشند) نقل و جمع و استنساخ و تدوين كني.
آن صحف (اوراق) نزد ابو بكر بود بعد بعمر منتقل شد (اوراقي كه زيد جمع كرده بود) چون عمر وفات يافت حفصه آن اوراق را جمع و نگهداري كرد. عثمان هم نزد وي فرستاد و هر چه نزد او جمع شده بود گرفت و بزيد بن ثابت و عبد اللّه بن الزبير و سعيد بن عاص و عبد الرحمن بن حارث بن هشام دستور استنساخ و تدوين داد آنها هم هر چه بود در قرآن جمع نمودند. عثمان گفت اگر اختلافي پيش آيد قرآن را بزبان قريش بنويسيد زيرا بزبان قريش نازل شده آنها هم چنين كردند سپس عثمان همان اوراق را بحفصه باز داد. بهر ناحيه يك نسخه از قرآن جمع شده فرستاد و بقيه را كه غير از نسخ جمع شده بود سوزانيد و دستور داد فقط بنسخه جمع و تدوين شده عمل و اعتماد و اوراق ديگر را ترك و اهمال كنند. تمام مردم نكوكاري او را جمع كرده بود بآنها رسيد همه خرسند شدند غير از اتباع عبد اللّه بن مسعود و همگنان او كه از قبول آن خودداري كردند و مردم را گمراه دانستند آنگاه عبد الله بن مسعود خود ميان مردم برخاست و گفت شما داراي سابقه خوب و روشن هستيد. شما ضعيف و ناتوان هستيد، بضعف خود اعتراف كنيد. (قرآني را كه عثمان دستور جمع آنرا داده قبول كنيد)، چون علي بكوفه رسيد (هنگام خلافت) مردي برخاست و عثمان را سرزنش كرد زيرا مردم را بيك نسخه از قرآن
ص: 185
وا داشته. علي فرياد زد و گفت:
خاموش باش. هر چه كرد با مشورت و موافقت ما كرد و من هم اگر جاي او بودم چنين مي‌كردم و همان راه را مي‌پيمودم.
ص: 186

بيان افتادن پيغمبر در چاه اريس‌

در همان سال خاتم پيغمبر صلّي اللّه عليه و سلم از دست عثمان در چاه اريس افتاد آن چاه بمسافت دو ميل از مدينه دور بود. آب آن هم كم بود كه خوب عميق نشده بود پيغمبر آن خاتم را براي اين برگزيده بود كه چون ميخواست ملل غير عرب را باسلام و خداپرستي دعوت كند (و باور نمي‌كنند). پيغمبر امر فرمود كه يك خاتم از آهن ساخته شود چون آنرا ساختند در انگشت خود قرار داد. جبرئيل آمد و آن حضرت را نهي كرد. پيغمبر آنرا دور كرد آنگاه فرمود خاتم ديگري از سيم (نقره) بسازند. ساختند و باز جبرئيل آمد و گفت:
آن خاتم را در انگشت خود قرار دهد. پيغمبر هم آنرا در انگشت گرفت.
نقش آن خاتم در سه سطر چنين بود محمد در يك سطر و رسول در يك سطر و اللّه در يك سطر (مجموع آن محمد رسول اللّه) تا وفات يافت.
ابو بكر هم ختم را گرفت تا درگذشت و عمر هم آن را تا زمان وفات داشت.
عثمان آنرا گرفت و چند سال در انگشت او بود تا آنكه چاهي براي مردم در مدينه حفر كردند كه مسلمين از آب آن سيراب شوند. عثمان بر لب آن چاه نشسته
ص: 187
و با آن خاتم بازي مي‌كرد و در انگشت خود مي‌گردانيد ناگاه از انگشت بيرون آمد و در چاه افتاد. مردم بجستجوي آن پرداختند و براي پيدا كردن آن مالي بسيار جايزه معين كرد و سخت غمگين شد و چون از پيدا كردن آن نااميد شد دستور داد خاتمي مانند آن بسازند و بمانند آن نقش را بكار برند و آن خاتم تازه در انگشت او بود تا مرگ آنرا ربود و معلوم نشد كه چه شخصي آنرا برده است.
ص: 188

بيان تبعيد ابي ذر بربذه‌

در همان سال واقعه ابي ذر رخ داد كه معاويه او را از شام سوي مدينه روانه (طرد) كرد. در اين موضوع روايات بسياري ذكر شده كه چگونه معاويه او را طرد و تهديد بقتل كرد و او را بر شتري بدون پالان سوي مدينه فرستاد و بعد (عثمان) از مدينه بصورت بسيار زشتي نفي و تبعيد كرد كه هرگز شايسته نقل نمي‌باشد و اگر چنين باشد بايد از عثمان دفاع كرد و او را معذور داشت زيرا امام مي‌تواند رعايا را تنبيه و تأديب كند نه اينكه آن رفتار را بهانه طعن و بدگوئي از عثمان كرد و من (مؤلف) نقل آنها را اكراه داشتم. اما كسانيكه براي آن كار عذر تراشيده‌اند چنين گويند چون ابن السودا، وارد شام شد ابو ذر را ملاقات كرد گفت: اي ابا ذر تو از معاويه تعجب نمي‌كني كه مي‌گويد: دارائي مال خداوند است. همه چيز هم مال خداست.
او (معاويه) ميخواهد آن مال را بخود اختصاص دهد و مسلمين را محروم بدارد و نام آنها را محو كند. ابو ذر نزد معاويه رفت و گفت چه باعث شده كه تو مال مسلمين را مال خدا نام‌گذاري؟ آري مال خداست در همين وقت (ولي مال مسلمين
ص: 189
است). او (معاويه) گفت اي ابا ذر رحمت خداوند شامل تو باد. مگر بندگان خدا نيستيم. مال هم مال خدا و خلق هم خلق خدا و امر خداوند است. گفت پس تو نبايد چنين بگويي. ابن السوداء نزد ابو الدرداء رفت و مانند آنچه را بابي ذر گفته بود باو گفت ابو الدرداء گفت تو كيستي؟ بخدا گمان مي‌كنم كه تو يهودي هستي؟
آنگاه نزد عبادة بن الصامت رفت (و مانند همان سخن را گفت) عباده گريبانش را گرفت و نزد معاويه برد و گفت بخدا سوگند اين مرد ابا ذر را تحريك كرد و ضد تو برانگيخت.
ابو ذر هم اين عقيده را داشت (اشتراك) شخص مسلمان نبايد بيش از قوت يك شبانه روز ذخيره و اندوخته داشته باشد. هر چه دارد بايد در راه خدا بدهد او باين نظر و عمل داشت الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ آناني كه زر و سيم را گنج كرده در راه خدا انفاق نمي‌كنند دچار رنج دردناك خواهند شد مژده- (خبر آن درد را بده) او فقط بظاهر قرآن نگاه مي‌كرد (مقصود ابو ذر). او در شام ميان مردم برمي‌خاست و مي‌گفت اي گروه توانگر با تهي‌دستان مساوات و مواسات كنيد. بكسانيكه زر و سيم را اندوخته‌اند و در راه خدا بذل و انفاق نمي‌كنند خبر بده كه آن آتش خواهد شد و پيشاني و پهلو و پشت آنها را داغ خواهد زد. (بقيه آيه). او چنين مي‌گفت تا آنكه فقراء هشيار شده او را ضد اغنياء وادار كردند. توانگران هم (از مزاحمت ايشان) نزد معاويه شكايت كردند. معاويه هم شبانه (در خفا) براي او (ابو ذر) هزار دينار زر فرستاد. او هم همان مبلغ را انفاق كرد (بفقراء داد). چون معاويه نماز صبح را (بامامت مسلمين) خواند. نماينده خود را كه حامل هزار دينار نزد ابو ذر بود احضار كرد و گفت:
ص: 190
برو نزد ابو ذر و بگو معاويه هزار ديناري را كه من بتو داده‌ام از من مطالبه مي‌كند و من اشتباه كرده بودم كه آن مبلغ را بتو دادم (براي ديگري بود) اگر پس ندهي تن و جان من دچار عذاب و آزار معاويه خواهد بود. ابو ذر گفت اي فرزند باو بگو كه يك دينار از آن مبلغ نزد من نمانده سه روز بتو مهلت بدهد كه من هر چه بمردم داده‌ام پس بگيرم و بتو پس بدهم. معاويه دانست كه او راست مي‌گويد تمام آن مبلغ را بخشيده است (صدق عقيده و رفتار او مسلم شد). بعثمان نوشت ابو ذر بر من شوريده و سخت گرفته. چنين و چنان هم رخ داده و فقراء هم باو گرويده‌اند. عثمان نوشت فتنه سر در آورده و چشم باز كرده (عبارت چنين است بيني و چشم را نمايان كرده) چيزي نمانده كه هجوم كند. (فتنه برانگيخته شود).
تو زخم را ريش مكن (كنايه از افزايش فتنه). ابو ذر را نزد من بفرست. با او يك رهنما هم روانه كن. توشه هم بده و رعايت حال او را بكن (كه در رفاه باشد). مردم را هم بجاي خود بنشان تا بتواني خودداري كن. او هم ابو ذر را بمدينه فرستاد.
چون بمدينه رسيد و عمارات را در كوهستان سلع ديد گفت باهل مدينه خبر بده كه دچار غارت و جنگ فراموش نشدني خواهند شد (چون اوضاع اسراف آميز را ديد كه بر خلاف عهد سابق بود آن سخن را گفت) بر عثمان وارد شد. عثمان از او پرسيد چه شده كه مردم شام از بيهوده گفتن تو شكايت مي‌كنند؟ ابو ذر هم هر چه واقع شده (يا اسراف ديده) شرح داد.
عثمان گفت اي ابا ذر. من فقط مي‌توانم حكومت و داوري كنم و مردم را بصرفه‌جوئي و اعتماد بتشخيص و استنباط و اجتهاد دعوت كنم.
من نمي‌توانم آنها را بزهد مجبور كنم. ابو ذر گفت تو نبايد از توانگران راضي شوي مگر اينكه نيكي كنند و همسايگان و برادران خود را با مال خويش مساعدت نمايند و خويشان را هم صله رحم كنند. كعب الاحبار (دانشمند يهودي
ص: 191
كه مسلمان شده بود) كه در آنجا حضور داشت گفت هر كه فريضه و واجب را ادا كند (حق خداوند را ادا كرد) ديگر ملزم نيست.
ابو ذر بر سر او زد و سرش را شكست و گفت اي يهودي مادر ترا باين گفتگو چه؟ (بتو نمي‌رسد و حق مداخله نداري). عثمان از كعب الاحبار درخواست عفو از آن سر شكني خواست و او هم از حق خود (كيفر) گذشت. ابو ذر بعثمان گفت آيا اجازه مي‌دهي كه من از شهر مدينه بيرون بروم (زيست كنم) زيرا پيغمبر بمن امر فرمود كه اگر ساختمان و وسعت شهر بمحل سلع رسيد تو از آن شهر بيرون برو (ترك كن). عثمان باو اجازه داد او هم بربذه (محل) رفت و در آنجا مسجد ساخت و عثمان هم باو چند شتر داد.
دو غلام باو بخشيد و براي او مخارج روزانه معين كرد. همچنين رافع بن خديج كه از مدينه مهاجرت كرده بود زيرا چيزي (كه باعث خشم بود) شنيده بود (او هم مخارجي دريافت مي‌كرد) ابو ذر هم گاهي بمدينه مي‌رفت مبادا (با ترك تمدن) بدوي شود.
معاويه هم خانواده او را روانه كرد. آنها با خود انبان داشتند كه سنگين بود (بار گران) گفته شد. باين مردي كه ادعاي زهد و پرهيزگاري ميكند نگاه كنيد كه چه اندوخته؟ زن او (ابو ذر) گفت: بخدا آنچه در اين انبان است دينار و درهم نيست بلكه پول سياه است (فلوس) كه از حقوق خود براي ما اندوخته بود. چون بآن ده رسيد نماز را بمردم آموخت (نماز خوان شدند) در آنجا مردي (ده‌بان) مأمور جمع آوري صدقه (ماليات) بود او بابي ذر گفت: پيش برو و پيش نماز باش اي ابا ذر. ابو ذر گفت:
هرگز تو پيشنماز باش. من از پيغمبر شنيده بودم كه فرمود، بشنو و همواره مطيع باش حتي اگر يك برده و بنده داغ‌دار (نشان بندگي) بر تو حكومت كند. تو هم بنده هستي ولي داغ بندگي نداري. آن ده بان يكي بود كه در عداد غنايم بدست آمده بود. مجاشع نام داشت (مؤلف با شرحي كه از يك مؤرخ حقيقت نويسي پسنديده نيست از عثمان
ص: 192
دفاع كرده است. شكي نيست كه تبعيد ابي ذر يكي از موجبات خشم مسلمين بر- عثمان است و او براي تسلط معاويه كه از خويشان او بود بدان كار اقدام نمود.
داستان ضرب و شتم ابي ذر و حمايت علي عليه السلام از او كه يكي از بهترين ياران بود نزد اهل تشيع مشهور است كه ابو ذر يكي از بهترين شيعيان علي بود).
ص: 193

بيان حوادث ديگر

در همان سال عثمان بر اذان روز جمعه افزود كه بايد سه مرتبه بر مناره مردم را براي نماز جمعه ندا كرد. در همان سال حاطب بن ابي بلتعه لخمي درگذشت كه او از مجاهدين بدر بود. (حاطب) با حاء بي‌نقطه و (بلتعه) با باء يك نقطه كه بعد از آن تاء دو نقطه بالا بر وزن مقرعه و در همان سال عمرو بن ابي سرح فهري كه او نيز از مجاهدين بدر بود وفات يافت.
در همان سال مسعود بن ربيع درگذشت. گفته شده ابن ربيعة بن عمرو قاري بود از اهل قاره كه پيش از دخول پيغمبر بخانه ارقم مسلمان شده و در جنگ بدر هم شركت كرده بود كه سن او بشصت رسيده بود.
عبد الله بن كعب انصاري هم در همان سال درگذشت. او هم از جنگجويان بدر و او نگهدار و متصدي غنايم پيغمبر در جنگ بدر و جنگهاي ديگر بود در آن سال عبد اللّه بن مظعون برادر عثمان كه او نيز در جنگ بدر بود وفات يافت همچنين جبار بن صخر كه او نيز بدري بود.
جبار با جيم كه آخر آن راء است.
ص: 194

آغاز سال سي و يك‌

بيان جنگ صواري‌

در اين سال لشكركشي سوي صواري واقع شد. گفته شده آن واقعه در سال سي و چهار بوده. و نيز گفته شده در اين سال كه سي و يك باشد جنگ اساوره (جمع اسوار فارسي) رخ داد و نيز گفته شده كه هر دو با هم واقع (در يك سال واقع شد).
فرمانده مسلمين معاويه بود كه در زمان عثمان تمام كشور شام بفرمان عثمان تحت امارت او درآمد. سبب امارت او بر تمام آن سرزمين اين بود كه چون ابو عبيده بن جراح بحال احتضار (دم مرگ) رسيد عياض بن غنم را كه هم خال (دائي) و هم از بني عم او بود بفرماندهي منصوب نمود. او بسخاء و دهش مشهور بود. گفته شده ابو عبيده معاذ بن جبل را جانشين خود نمود كه شرح آن گذشت. عياض هم درگذشت و عمر بعد از او سعيد بن حاتم جمحي را بامارت منصوب كرد و او هم وفات يافت كه عمر بجاي او عمير بن سعد انصاري را امير نمود. هنگامي كه كشته شد عمير حاكم حمص و قنسرين بود. يزيد بن ابي سفيان هم درگذشت عمر برادر او را معاويه
ص: 195
جانشين او نمود و خبر مرگ او را بپدرش ابو سفيان با تسليت داد. او (ابو سفيان) پرسيد:
اي امير المؤمنين چه كسي را بجاي او امير كردي؟ عمر گفت معاويه امارت اردن و دمشق با هم جمع و مسلم گرديد. عمير بن سعد هم بيمار شد و از كار خود استعفا داد و از عثمان اجازه خواست كه بخانه و خانواده خويش برگردد. عثمان هم باو اجازه داد آنگاه حمص و قنسرين را بمعاويه سپرد. عبد الرحمن بن علقمه هم درگذشت كه امير فلسطين بود. عثمان ايالت او را بمعاويه سپرد كه در مدت دو سال تمام شامات در خلافت عثمان تحت امارت او درآمد و اين است سبب تسلط او بر سراسر كشور شام.
اما سبب اين جنگ (صواري) اين است كه چون مسلمين در افريقا مسلط شده و پيش رفته بودند اهالي افريقا را كشته و گرفتار كرده بودند كه قسطنطين بن هرقل با سپاه خود قيام نمود. مانند آن سپاه از آغاز اسلام تا آن زمان ديده نشده بود.
لشكريان او با پانصد يا ششصد كشتي حمل شده بودند مسلمين هم بمقابله آنها شتاب كردند. فرمانده تمام اهل شام معاويه بن ابي سفيان بود. دريادار هم عبد اللّه بن سعد بن ابي سرح بود. باد مخالف دريا هم ضد مسلمين وزيده بود. مسلمين ناگزير لنگر انداختند روميان هم لنگر انداخته آماده نبرد شدند. باد مخالف هم پايان يافت و دريا آرام شد. مسلمين بروميان پيغام دادند كه امان و خودداري از جنگ ميان ما و شما مقرر و بر پا شود كه طرفين شب را بآسايش بصبح رسانند. مسلمين آن شب را تا صبح با نماز و دعا و خواندن قرآن پايان دادند.
روميان هم با نواختن ناقوس و عبادت شب را بسحر رسانيدند. روز بعد كشتي
ص: 196
ها را بهم بستند و پيوستند. سخت جانفشاني و پايداري و بردباري كردند كه مانند آن صبر و ثبات در هيچ يك از جنگها ديده نشده بود. خداوند مسلمين را پيروز كرد.
قسطنطين هم مجروح شد و با زخم گريخت. كمتر كسي از روميان نجات يافت مگر كسانيكه توانستند بگريزند. عبد اللّه بن سعد هم در محل ذات الصواري اقامت نمود. چند روزي بعد از فرار روميان در آن سامان ماند.
در آن جنگ و پس از پيروزي انتقاد كارهاي عثمان شروع شد. نخستين كسي كه درباره عثمان آغاز انتقاد نمود محمد بن ابي حذيفه بود. همچنين محمد بن ابي بكر كه هر دو در آن جنگ شركت كرده بودند. هر دو معايب عثمان را آشكار نموده گفتند:
او با رفتار ابو بكر و عمر مخالفت كرده. هر دو مي‌گفتند: عثمان عبد اللّه بن سعد (همان امير و دريادار مذكور) را بفرماندهي برگزيده و حال اينكه پيغمبر خون اين مرد را هدر كرده بود و قرآن هم بكفر او تصريح كرده و آيه نازل شده. پيغمبر هم گروهي را طرد و نفي كرده بود كه عثمان آنها را پناه داده عثمان ياران پيغمبر را بركنار و سعيد بن عاص را امير كرده همچنين ابن عامر را بامارت رسانيده. اين گفتگو و سرزنش بگوش عبد اللّه رسيد گفت هرگز شما دو مرد با ما در مركب دريائي سوار نشويد. آنها هم (بر رغم او) سوار شدند و در جنگ كمتر دليري كردند. از آنها پرسيده شد گفتند چگونه ما زير فرمان عبد اللّه بن سعد جنگ و دليري كنيم. عثمان او را برگزيده و عثمان چنين و چنان كرده. عبد الله نزد آنها فرستاد و نهي و تهديد كرد. مردم هم بر اثر شيوع گفته آنها افزودند و آنچه را كه آنها نگفته بودند بزبان آوردند و بزيان خليفه پرداختند اما قسطنطين كه با كشتي خود سوي صقليه (سيسيل) روانه شد. مردم آن جزيره وضع او را تحقيق كردند او خبر شكست را داد آنها گفتند تو دين مسيح را خوار و نابود
ص: 197
كردي. مردان و جنگجويان ما را بكشتن دادي. آنگاه او را بحمام برده كشتند و ياران او را در كشتي محصور نمودند و بآنها اجازه دادند كه بشهر قسطنطنيه بروند. گفته شده در همان سال ارمنستان بدست حبيب بن مسلمه گشوده شد كه خبر آن گذشت.
ص: 198

بيان كشته شدن يزدگرد بن شهريار

در همان سال يزدگرد از فارس سوي خراسان گريخت اين روايت بر حسب گفته و نوشته بعضي راويان است؟ پيش از اين هم باختلاف روايات اشاره شده بود.
چنين بود كه ابن عامر كه امير بصره بود در آغاز امارت خود سوي فارس لشكر كشيد و آنرا گشود. يزدگرد هم در «جور» بود كه اردشير خوره باشد و در سنه سي (هجري) از آنجا خارج شد. ابن عامر بدنبال او مجاشع بن مسعود را فرستاد.
گفته شده هرم بن حيان يشكري بوده (نه مجاشع) او او را تا كرمان پي كرد.
يزدگرد بخراسان گريخت. مجاشع بن مسعود و سپاه او دچار برف و سرما شدند مجاشع كنيزكي همراه داشت شكم شتر را پاره كرد و آن كنيز را در جوف شتر كشته نهفت و از شدت سرما رست و خود بيك جاي ديگر پناه برد روز بعد سوي او رفت و او را زنده يافت.
در آنجا كاخي ساخت كه بنام او قصر مجاشع ناميده شد.
برف باندازه يك نيزه فرود آمد و سپاه او هلاك شدند كه خود و آن كنيز زنده ماندند.
ص: 199
محلي كه لشكر در آن هلاك شده بود پنج يا شش فرسنگ از سيرجان كه از شهرهاي كرمان است دور بود.
اين روايت بنا بر گفته كسي مي‌باشد كه ادعا كرده يزدگرد از فارس در همان سال گريخته است.
اما سبب قتل او در فتح فارس و خراسان بدان اشاره شده بود چنين است مردم هم در روايت چگونگي كشتن او مختلف هستند. گفته شده او با عده كمي از كرمان سوي مرو گريخت فرزاد برادر رستم هم با او بود ولي او را تنها گذاشت و خود بعراق برگشت ولي سفارش نگهداري او را بماهويه مرزبان مرو نمود. يزدگرد هم از ماهويه مال خواست و او نداد زيرا اهل مرو ترسيده بودند (از فتنه و جنگ) ناگزير بتركها توسل كرده كه آنها را ياري كنند كه از شر يزدگرد مصون باشند تركها رسيدند و شبيخون زدند و اتباع يزدگرد را كشتند. او بتنهائي پياده گريخت تا برود مرغاب رسيد. در آنجا بخانه يك سنگ تراشي كه سنگ آسيا را مي‌تراشيد پناه برد. آن سنگ‌تراش او را كشت (گفته شده آسيابان).
او را دنبال كردند تا رد پاي او را در خانه سنگ‌تراش يافتند. سنگ‌تراش را گرفتند و سخت زدند تا بكشتن يزدگرد اعتراف كرد.
او و تمام خانواده او را كشتند. در آن سرزمين يزدگرد با زني جفت شد او آبستن شد و بعد از قتل او پسري زائيد كه توام او مرده بود بدين سبب او را «مخدج» نام نهادند (توام او را نابود كرده) براي آن پسر كه پس از كشتن پدر از جفت جدا شده و زنده مانده نسلي بوجود آمد كه اولاد او در زمان قتيبة بن مسلم كه سغد را گشود در آن شهر بودند. همچنين دو دختر از فرزندان مخدج (شاهزاده توام مرده) مانده بودند كه قتيبه هر دو يا يكي از آن دو دختر را نزد حجاج فرستاد و حجاج يكي را نزد وليد بن عبد الملك فرستاد او را بزني گرفت و يزيد ناقص را زائيد
ص: 200
(كه بعد خليفه شد و بمادر شاهدخت خود افتخار و مباهات مي‌كرد). جسد يزد گرد را از رودخانه بيرون آوردند. در تابوت نهادند و باستخر فرستادند كه در آنجا در ناووس (گور) سپرده شد. گفته شده يزدگرد بعد از جنگ نهاوند باصفهان رفت در آن شهر مردي مطيار نام بود او در جنگ با اعراب كمي پيروز شده بود نام نيكي پيدا كرد و بمقام ارجمند رسيد. مطيار روزي نزد يزدگرد بقصد ديدن رفت.
دربان مانع ورود و ملاقات او گرديد تا پس از اجازه و اذن داخل شود. او هم او را زد و سر او را شكست زيرا خود را بالاتر از آن مي‌ديد كه با اجازه دربان داخل شود. دربان هم با همان حال سرشكسته و بخون آغشته نزد يزدگرد رفت شاه كه آن وضع را ديد سخت خشمناك شد و رنجيد. ناگزير اصفهان را بدرود گفت و همان دم بري رخت كشيد در شهر ري فرمانفرماي طبرستان نزد او رفت و پيشنهاد كرد كه او بآن كشور برود. استحكام قلاع و حصار طبيعي كوهستان را براي او شرح داد و گفت اگر قبول نكني بيك وضع ديگري دچار خواهي شد آنگاه اگر از من پناه بخواهي اجابت نخواهم كرد و ترا نخواهم پذيرفت و نخواهم ديد. او قبول نكرد.
گفته شده او (يزدگرد) پس از واقعه اصفهان فوراً سوي سيستان روانه شد.
سپس از آنجا با هزار سوار مرو را قصد نمود و نيز گفته شده چنين نبود بلكه او بفارس رفت و در آنجا دو يا سه سال اقامت كرد دهبان آن سرزمين (حاكم) از او چيزي را درخواست كرد او نداد. دهقان پاي او را گرفت و كشيد و از آن ديار بيرون كرد او ناگزير بسيستان رفت و در آنجا مدت پنج سال اقامت گزيد سپس خراسان را قصد كرد تا در آنجا سپاهي گرد آورده عرب را دنبال كند بمرو رفت و دهقان‌زادگان (بزرگان و سران قوم) با او همراه بودند كه يكي از بزرگان و رؤساء آنها فرخزاد بود. چون بمرو رسيد آغاز نامه‌نگاري و استمداد از پادشاهان چين و فرغانه و كابل
ص: 201
و خزر نمود كه بياري او اقدام كنند. در آن زمان دهقان مرو ماهويه ابو براز (كنيه) بود. ماهويه هم فرزند خود براز را مامور حراست مرو كرد كه او مانع دخول او گرديد. پدرش (كه همراه شاه بود) نهيب داد كه دروازه را باز كند او قبول نكرد (بر حسب تباني) باو هم اشاره كرد كه قبول نكند (دروازه را باز نكند) يكي از ملازمين يزدگرد متوجه اشاره ماهويه شد بشاه خبر داد و از او اجازه قتل ماهويه را خواست باو هم گفت:
اگر او را بكشي تمام سختي‌ها براي تو هموار و كليه كارها تحت اختيار تو خواهد بود. شاه اجازه قتل او را نداد. گفته شده: شاه ميخواست فرمانداري مرو را از ماهويه سلب و برادرزاده او سنجان بجاي او منصوب كند، (دهقاني استانداري فرمانداري) ماهويه آگاه شد و بهلاك يزدگرد كمر بست نامه بنيزك طرخان نوشت كه يزدگرد شكست خورده و دچار تباهي شده و بمرو آمده در پناه من است. بيا تا هر دو او را بكشيم و با عرب صلح و دوستي كنيم. و نيز تعهد كرد كه اگر او باين كار مبادرت كند روزي هزار درهم باو خواهد داد. نيزك هم بيزدگرد نوشت كه من آماده ياري تو مي‌باشم كه با عرب جنگ و ستيز كنيم بشرط اينكه هنگام رسيدن و لشكر كشيدن تو بتنهائي نزد من بيائي و فرخزاد و سپاهيان را از خود دور كني.
يزدگرد با ملازمين خود مشورت كرد. سنجان باو گفت: من صلاح نمي‌دانم كه تو لشكر و فرخزاد را از خود دور كني. ابو براز (ماهويه) گفت: من صلاح در اين مي‌بينم كه تو با نيزك متحد و يار شوي و هر چه او بخواهد انجام دهي.
يزدگرد هم راي ماهويه را ديد و پسنديد و قبول كرد. سپاه خود را پراكنده نمود بفرخزاد هم فرمان داد كه با عده خود سرخس را پناهگاه قرار دهد كه در آنجا تل بلند هست بر همان تل آماده باشد. فرخزاد فرياد زد و گريبان خود را چاك نمود. گرزي بدست گرفت و خواست ابو براز را بكشد. حمله كرد و گفت
ص: 202
اي شاه كشان شما دو پادشاه تا كنون كشته‌ايد و يقين دارم اين پادشاه را هم خواهيد كشت فرخزاد در همان حال خشم و كشاكش بود كه يزدگرد براي خشنودي او يك عهدنامه بخط خود نوشت كه فرخزاد در امان خواهد بود (نزد اعراب) زيرا او پادشاه و خانواده او را تسليم (دشمن) نمود و من (پادشاه) گواهي مي‌دهم كه او چنين كرده (خدمت بعرب). نيزك (پادشاه ترك) هم رسيد. يزدگرد هم با ساز و و ني و طبل و اسباب طرب او را استقبال كرد كه اين كار بر حسب تدبير و مشورت ابو براز بود كه با شادي و طرب پيشوازي كند. چون نزديك شدند ابو براز عقب ماند يزدگرد بر اسب سوار بود. يزدگرد فرمان داد يكي از اسبهاي جنيبت پيش كشيده و او سوار شود. چون بسپاه (ترك) رسيدند هر دو متفقا يكسان وارد لشكرگاه شدند. در آن هنگام نيزك باو گفت: يكي از دخترهاي خود را بزني بمن بده تا بتوانم با صميميت ترا ياري و با دشمن جنگ كنم. يزدگرد غضب كرد و باو دشنام داد. نيزك هم گرز بر سر او زد. يزدگرد گفت: خيانت كار خيانت كرد سپس از همانجا گريخت و دويد.
لشكريان نيزك هم بقيه سپاهيان يزدگرد را كشتند. يزدگرد در آن فرار بيكي از نواحي مرو رسيد. در آنجا از اسب پياده شد و بخانه يك آسيابان پناه برد سه روز در آن خانه پنهان شد.
در آن سه روز چيزي نخورد. آسيابان باو گفت:
اي بدبخت رنج كشيده برخيز و طعامي بخور كه سخت گرسنه و بي‌تاب هستي. يزدگرد گفت:
من نمي‌توانم طعام تناول كنم مگر اينكه زمزمه (دعا- بر حسب عادت زردشتيان) بكار آيد. در خانه آن آسيابان مردي بود كه زمزمه را مي‌دانست و بجا مي‌آورد. آسيابان با آن مرد سخن بميان آورد. و او زمزمه كرد و يزدگرد
ص: 203
توانست طعام بخورد. چون آن مرد زردشتي كه زمزمه كرده و براي يزدگرد دعا خوانده بود از آن خانه بيرون رفت شنيد كه مردم بجستجوي يزدگرد پرداخته اند او از آنها وصف او را خواست و آنها نشان و لباس و شمشير و زيب و زيور او را شرح دادند او بآنها گفت چنين شخصي با چنين زيور و نشان در خانه آسيابان است ابو براز سواري از اسواران خود را بدان خانه فرستاد و فرمان داد كه او را خفه (خبه) كند و نعش او را در رود اندازد. آن سوار نزد آسيابان رفت. او را سخت نواخت و آسيابان از نشان دادن يزدگرد خودداري كرد.
چون نااميد شد و خواست خارج شود يكي از اتباع او گفت من بوي عطر مشك را در اينجا استشمام مي‌كنم آنگاه نگاه كرد دامن ديباي يزدگرد را در آب ديد دانست كه او در آب مخفي شده. آن دامن را گرفت و كشيد و يزدگرد را بيرون آورد. شاه از او خواست كه او را نكشد و بديگران هم نشان ندهد و در قبال آن كتمان و خودداري كمربند و خاتم و دو بازوبند خود را باو بدهد.
او گفت چهار درهم بمن بده تا ترا آزاد كنم (افسانه غير قابل تصديق) يزد گرد هم چهار درهم نداشت باز باو گفت. اين خاتم من هرگز نميتوان براي آن بها معلوم كرد. قيمت آن بي حد و حصر است. بيا اين را بگير (و مرا رها كن) او قبول نكرد. يزدگرد گفت: بمن گفته شده بود كه روزي خواهد آمد كه محتاج چهار درهم بشوم و باندازه يك گربه طعام داشته باشم (ياقوت من خوراك يك گربه است). من اكنون آن روز را مي‌بينم آنگاه يكي از دو گوشواره خود را بآسيابان داد تا پنهان داشتن او را ادامه دهد. چون خواستند او را بكشند گفت: واي بر شما من در كتاب و نامه‌هاي (ديني) خود چنين ديده‌ام هر كه پادشاه را بكشد در همين دنيا (قبل از آخرت) بآتش مي‌سوزد مرا مكشيد و زنده نزد دهقان ببريد يا باعراب بدهيد زيرا آنها مانند مرا زنده خواهند داشت. آنها هر چه لباس و جواهر داشت
ص: 204
از تن او كندند و بردند و او را با زه كمان خفه كردند و در آب (روان) انداختند.
آب هم نعش او را تا دهانه جوي برد و بيك چوب آويخت، پيشواي مذهبي مرو جسد او را گرفت و در تابوت نهاد و دفن كرد. ابو براز گوشواره ربوده شده را تحقيق كرد كسي كه آنرا ربوده بود پيدا شد او را آنقدر زد تا مرد.
گفته شده: يزدگرد قبل از رسيدن اعراب از كرمان بمرو رفت كه راه طبس (دو طبس) و قهستان را پيمود تا با عده چهار هزار بمرو رسيد. نزديك مرو دو فرمانده از سران سپاه با او ملاقات كردند. نام يكي براز و ديگري سنجان بود. ميان آن دو سردار اختلاف و نقار بود، براز نزد يزدگرد سعايت و از سنجان بدگوئي كرد بحديكه يزدگرد نزديك بود او را بكشد. براز هم اسرار توطئه و قتل سنجان را بيكي از بانوان خود كه در توطئه دست داشت افشا نمود. آن راز آشكار شد و سنجان اتباع و ياران خود را جمع كرده بكاخ يزدگرد احاطه و او را محاصره نمود. براز از آن كاخ گريخت و يزدگرد سخت بيمناك شد كه تن بفرار داد و بمحل آسيا كه از مرو دو فرسنگ دور بود پناه برد. داخل خانه سنگ‌تراشي شد سنگ‌تراشي كه سنگ آسيا مي‌تراشيد. آسيابان باو طعام داد و بهاي طعام را از او خواست او نقد نداشت ناگزير كمربند خود را باو داد. آسيابان گفت: من فقط چهار درهم قيمت نان را ميخواهم يزدگرد چهار درهم نقد نداشت. پس از آن بخواب فرو رفت و آسيابان در حال خواب او را كشت و هر چه داشت ربود و جسد بي‌جان (جيفه تعبير شده كه مردار باشد) او را در آب انداخت. شكم او را هم پاره كرد و در جوف آن چيزهاي سنگين نهاد كه باب فرو رود. مطراني (كشيش مسيحيان) در مرو بود خبر قتل او را شنيد. مسيحيان را جمع كرد و گفت: فرزند شهريار كشته شده، بايد دانست كه شهريار فرزند شيرين است كه مؤمنه بود (بدين مسيح ايمان داشت).
شما همه قدر او و اندازه نيكي و نكوكاري او را نسبت بمسيحيان مي‌دانيد و آگاهيد
ص: 205
كه در زمان جد او انوشيروان مسيحيان تا چه اندازه مصون و محترم و شريف شده بودند ما براي قتل او بايد ماتم بگيريم و براي دفن او يك مقبره ارجمند بسازيم.
آنها همه اجابت كرده يك مزار بلند و خوب بنا كرده، جسد او را حمل و در مقبره دفن نمودند. مدت پادشاهي او بيست سال بود. چهار سال از آن مدت بآرامش و آسايش گذشت و شانزده سال در كشاكش و جنگ و رنج و نبرد با اعراب طي شد كه از اعراب سختي و عذاب كشيد. او آخرين پادشاه خاندان اردشير بن بابك بود و ملك او براي اعراب خالص و بدون مزاحم گرديد.
ص: 206